دلنوشته ای از مامان مهشید...
روزها از پی هم میگذرند و من بی قرار شده ا م
مانند قناری در قفس گیج و سرگردان شده ام
ترسیده ام...نمیدانم از چه انقدر هراسان شده ام
دلگیرم از این روزگار ... از ادم های به ظاهر گرفتار
از این دنیا و ادم های سنگین دل گریزان شده ام
دلم معجزه ای میخواهد از جنس خدا...
من منتظر آن روزم که همانند عقابی تنها
آزاد ز هر بند و طنابی شده ام..
" مهشید"
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی